گمشده
فکر میکنم اون موقع ها پنج سالم بود، مامانم یه وقتایی از روز با ذوق و شوق میرفت جلوی آینه، خودشو خوشگل میکرد و چادر سفیدشو می پوشید و با یه کسی حرف میزد. انقد برام عجیب بود. مینشستم مامانم رو نگاه میکردم. یه روز وقتی مامانم حرف زدنش تموم شد، رفتم تو بغلش نشستم گفتم: گمشده - مامانی، با کی حرف میزنی؟ (مامانم لبخندی زد و گفت: ) - با خدای مهربونمون. - چرا عروس میشی وقتی میری پیشش؟ - چون خدا قشنگیه رو دوست داره. دوست داره وقتی باهش حرف میزنی تمیز باشی. خوشگل باشی.(با تعجب به مامانم نگاه کردم. یه جوری حرف میزد انگار خدا همین الان کنارمونه.) - کجاست؟ من که نمیبینمش. یعنی فقط خودت میبینیش؟ (مامانم دستمو گذاشت رو قلبم) - اینجاست. تو دلته. عزیزم بعضی وقتا اگه چیزیو با چشمات نمیبینی دلیلی نمیشه که نباشه. مثلا بابات وقتی میره مسافرت چند روز نمیبینیش یعنی دیگه نیست؟( با عجله گفتم:) - نه مامانی، هست هست. - از کجا میدونی هست؟ - خوب بهمون نامه میده. زنگ میزنه... - آفرین پسر گلم. خدا رو ما با و. چشمامون نمیبینیم ولی اونم بهمون نامه داده. بهمون زنگ میزنه. - خدا چطوری بهمون زنگ میزنه؟؟ - صدای اذان که از مسجد میاد، زنگ خداست. تو وقتی بابا زنگ میزنه چیکار میکنی؟ - میدووم سمت تلفن. زود برش دارم. - وقتی خدا زنگ میزنه ما میدویم زود بریم باهاش حرف بزنیم. - پس نامه خدا کو مامانی؟؟( مامانم قرآن روبرشو باز کرد و گفت: ) - این نامه خداست به ما. - ما چطوری جواب ناموشو میدیم؟( گفت: ) - الان من داشتم جواب نامه خدا رو میدادم و باهاش حرف میزدم. (بعد بغلم کرد و موهامو ناز کرد)... شب که بابام اومد خونه دویدم سمتش و گفتم: - بابایی بابایی مامان وقتی با خدا حرف میزنه زیبا میشه . منم میخوام با خدا حرف بزنم و جواب نامشو بدم! (بابام محکم بغلم کرد و گفت:) - بیا باهم بریم جواب نامشو بدیم.اینطوری بیشتر خوشحال میشه. اون روز هر سه تایی با هم رفتیم پیش خدا. اون اولین باری بود که نماز میخوندم شاید تشهد و قنوت و ... بلد نبودم، ولی تو اون نماز هرچی تو دلم بود به خدا گفتم و با تمام وجودم خوشحال بودم. کاش ما هم بتونیم به بچه هامون یاد بدیم چطوری خدارو دوست داشته باشن!
منبع: به تو فکر میکنم موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها صفحات وبلاگ آمار وبلاگ بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 120384
|
|