گمشده
چهارشنبه 91 اردیبهشت 13 :: 9:6 عصر :: نویسنده : گمنام
پسر بچه ای که لنگ می زند؛ سکندری می خورد؛ بر زمین می افتد؛ پایش جراحت هم بر می دارد؛ اما باز از گرفتن دست پدر و مادر در خیابانی چنین ناهموار، اکراه می ورزد. مولای من، لجاجتم نه از سر عناد که همه اش تقصیر این جهل جوانی است. مولای من، ببخش. دیشب بد فکر کردم. حالم را که دیدی. تا ننوشتم و آیاتی از قرآن را زمزمه نکردم، آرام نگرفتم. حالم را که دیدی. مثل سیستمی که فایل های حجیم رویش بارگذاری می کنند و هنگ می کند؛ مانده بودم بین بی تصمیمی هایم. ذهنم از هیچ، پر شده بود. پوچی را برای یک لحظه احساس کردم. حالم را که دیدی؛ ببخش اگر لرزان نشستم و زار وگریان بد فکر کردم. آخر تو حالم را دیدی؛ می بخشی ام؟ آقا جان، نمی دانم که امروز می آیی یا نه؟ آقا جان؛ دلم تنگ است و بغض آلودم. می دانم و می دانی که غصه ام از قصه ی تو سواست. اما می دانی که ربط هایی هم دارند. می دانم که هنوز کم است؛ این بغض، هنوز حتی جرقه ای از آتش انتظار حقیقی را در دل نمی افروزد. اما می دانم که می دانی نیتم را و دعایم را و همین بس است. هرچند کم است دربرابر شأن امامت و مقام ولایتت. شرمنده که بیش از این متحول نشدم. انگار نه انگار که در این دو و نیم دهه عمر بی حاصلم، هیچ زنده بوده ام. انگار مرده ای حرف می زند؛ غذا می خورد؛ می خوابد. و چه معجزه گر می شوی اگر تو ای مسیح زمانه، مرده ی من را زنده کنی. شرمنده ام آقاجان؛ که تو باید در انتظار منتظر شدن ما هم بنشینی. خداکند که بیایی؛ آقاجان، دلم عجیب گرفته است؛ حالم را که دیدی؛ عجیب بهم ریخته ام. زنده ام کن با آب حیاتی که عشق می نامندش. شتاب کن مولای من؛ هرچند که من روی لاک پشت ها را در مسیر انتظار، سفید کرده ام آقا جان، اما تو شتاب کن. شرمنده ام آقا، شرمنده ام.
موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها صفحات وبلاگ آمار وبلاگ بازدید امروز: 44
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 120399
|
|