نشانیت را گم کردم، اما نفهمیدم کی از دستم افتاد! توی شلوغی این کوچه و خیابان هم که نمی شود حتی آدم ها را پیدا کرد چه رسد به یک نشانی!
نشانیت را گم کردم، اما نفهمیدم کی از دستم افتاد! مادرم برایم نوشته بود، آن وقتها که بچه بودم! خوب یادم هست وقتی نشانی را داد توی دستم گفت بگذارش توی جیب پیراهنت، همان جیبی که روی قلبت است، گذاشتمش همانجا و یادم رفت!
تا اینکه چند سال قبل یک دفعه یادم افتاد از آن نشانی و با نگرانی دست کردم توی جیبم، همان جیب روی قلبم و دیدم هنوز هست!
اما کاش از جیبم بیرون نمی آوردم، کاش توی این شهر شلوغ حواسم را جمع می کردم ، نفهمیدم کجا از دستم افتاد، همانطور نگران آمدم توی کوچه و خیابان زیر دست و پای آدم ها به دنبال نشانی، آنقدر نگاهم روی زمین بود که اصلا نفهمیدم از کجا می روم، حتی گاهی وقتها نگاه به آسمان نکردم، تا حداقل روز و شب را بفهمم!
حالا بعد از این همه سال سرم را بالا گرفته ام، تازه فهمیده ام چقدر بوی زمین گرفته ام، هنوز نشانی را هم پیدا نکرده ام!!
نشانی بماند! حسابی گم شده ام!! حتی راه خانه را هم بلد نیستم! تاحدقل برگردم و یک بار دیگر بپرسم نشانیت را!!
حالا بعد از این همه سال سرم را بالا گرفته ام و ببینم گم شده ام را!
حالا من مانده ام و تنها!
موضوع مطلب :