گمشده
پنج شنبه 91 خرداد 18 :: 10:35 صبح :: نویسنده : گمنام روزها بود ثانیه هایم بغض کرده بودند تا دیشب که اشک هاراه خودرا پیدا کردند اما هنوز چیزی روی دلم سنگینی میکرد زخم روی دلم می سوخت . . . . صبح جمعه به نیت رفتن به دعای ندبه که از خواب بیدار می شوم میبینم آنقدر دلم گرفته که یارای بیرون رفتن ازخانه را ندارم نماز صبح را که میخوانم گوشی ام را برمی دارم،پوشه ی آهنگ ها،وارد پوشه ِ ارام دل می شوم و دعای ندبه را پیدا میکنم عای ندبه با صدای فرهمند...عجیب آرامش دارد صوت خواندنش او دعارا میخواند و من روضه اش را برای دلم می خوانم و هق هق گریه ام بلند می شود حال عجیبی دارم حال یک مضــــــــــطــــ ــ ـ ــر حال یک گمشده در یک شهری که هیچ کس زبانش را نمی فهمد دلم عجیب برای آقا تنگ شده چشم هایم را میبندم و اشک ها هنوز روانند فقط یک صحنه مقابل چشمانم است گنبد فیروزه ای جمکران آتش می زند دلم را این صحنه از دلتنگی آقا جان،صدایم را می شنوی آقا امروز دلم عجیب برایت تنگ است. دلم میخواهد گوشه ی مسجد جمکرانت بنشینم وساعت ها گریه کنم.خودم باشم و خودت... آقا من خسته ام از اهل زمین... می دانم لیاقت اینکه دست روی دل ِ مضطرم بکشی را ندارم اما آقا جان فقط یک نگاه...تاعمر دارم مرا بس است... آقا جان...عزیز دل زهرا...بیا آقا جان...کاسه ی صبرمان لبریز شده زمین،همانی که وارثان آن صالحین اند،پرشده از ظلم وستم وگناه....آقا بیا... آقا جان،شرمنده ی روی تو هستم...آقا جان خیلی دیر پیدایت کردم...ولی دیگر از امروز تا ابد فقط تورا دارم وبس مهدی جان...
موضوع مطلب : جمعه 91 خرداد 5 :: 11:37 صبح :: نویسنده : گمنام سلام یا رب زینب به حق زینب اشف صدر زینب به ظهور الحجة اره والله..... مهدی جان همه ما خوب هستیم ولی ولی شما باور نکن... مهدی جان اینجا بچه ها دارند بی صدا کم کم از بین میرند اخه پس کی میایی... مهدی جان بیا دستت رو بزار روی قلبم ببین چه تند تند داره میزنه ببین چقدر داغ شده ببین چقدر منتظره... مهدی جان حداقل نگاهی به چشمان خیسم بینداز هنگامی که با تو مجنون وار نجوا میکنم... مهدی جان امدنت دیر شده اسمان قلب ما شیعیان دلگیر شده اره والله اقا جان... راستی اقا تا یادم نرفته بگم خیلی خسته ام خیلی خسته ام ولی یک چیز رو خوب میدونم اقا جان و اون اینه که همین که قطره اشکی هست یعنی هستم من این شبها... بزار دیگه کم کم برم اخه استاد چی عایدت شده از این نجواها واسه چی موندی برو دیگه مگه نمی بینی حال اقا خوب نیست مگه نمی بینی اقا دلگیره باشه چشم اقا بزار قبل رفتم بهت یک چیزی بگم که خیلی روی سینم سنگینی میکنه ::اقا دوستت دارم...
موضوع مطلب : جمعه 91 خرداد 5 :: 11:16 صبح :: نویسنده : گمنام بیا که آینه ی روزگار زنگاری ست بیا که زخم زبان های دوستان کاری ست به انتظار نشستن در این زمانه ی یأس برای منتظران چاره نیست ناچاری است به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است چه قاب ها و چه تندیس های زرینی گرفته ایم به نامت که کنج انباری است! نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم تمام سال اگر کارمان عزاداری است نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند که کار منتظرانت همیشه بیداری است به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو "چه جای دم زدن نافه های تاتاری است موضوع مطلب : دوشنبه 91 خرداد 1 :: 7:44 عصر :: نویسنده : گمنام این روزها حال نوشتنم نیست ... آتشفشان دلم فقط دود می دهد و فوران نمی کند ... دلتنگ است ... بهانه می خواهد ... نمی یابد... یافتم آنچه در این نزدیکی هاست و در دوردست ها می جویمش... پیشانی بر سنگ فرش صحن و سرایش می سایم و دو رکعت گریه سر می دهم ... دو رکعت با تمام سنگ هایش درد دل می کنم ... لباس اشک آماده است ... سرم از شرم افتاده ست ... همیشه سنگ فرش او برایم مهر و سجاده ست ... موضوع مطلب : جمعه 91 اردیبهشت 29 :: 12:14 عصر :: نویسنده : گمنام سلام به مهربانترینم وقتی شما نیستی یه جای خیلی بزرگی درقلبم خالیه....همه در قلبم میان و میمونند ولی شما میایید و می روید...آخه رسمشه؟؟ می دونم قلبم خیلی کوچیکه وجای بزرگوارانی چون شما در آن نیست ولی اگربیایید همه را بیرون می کنم...تاپیشم بمونید.... آقا بندبندوجودم نامت را صدامیزند...دوباره بهونه می گیرد...یه مدت به دوری ات عادت کرده بود اماحالا ..... آقا دنیارا بدون شما نمی خواهم...اگرنیای منم می رم ...می رم تا به مادرتون گله کنم..ازدلتنگی هام براش می گم بهش می گم جوابم و نمیدی،می گم که از دلم دوری می کنی ،بهش می گم: آقام من و دوست نداره بهش می گم آقا باهمه ی مهربونیش دل من و شکسته...حالا اومدم پیش شما تا ببینم حکم زخمی کردن یه دل چیه؟؟؟ دل کوچیک من طاقت ندیدن روی ماهت رو نداره اگه صدام و می شنوی،یا اگه این نوشته رو می خونی،سریع خودتون رو به قلبم برسونید... اورژانسیه....داره می میره......قلبم داره ازدست میره...آقااااااااااااااااااااااااااا یا ابا صالح المهدی(عج)
موضوع مطلب : سه شنبه 91 اردیبهشت 19 :: 9:29 صبح :: نویسنده : گمنام هدفم این است که بگویم. این روزها با آغاز روزهایی از سال که دمای هوا بیش از روزهای پیش میشود، شهرمان هم بیش از پیش مذین به هوا و هوس میشوند. از جمله میتوان به خیابانهای شهر اشاره کرد که مملو از برادران و خواهران گرامی، الاف و البته بدپوشش میشود. برای نمونه؛ در مرکز شهر منتظر تاکسی هستی. توجهات به کنار پیادهرو جلب میشود. پسرهایی را میبینی که از بینشان دختران بدحجابی (قریب به بیحجاب) هستند که به نظر میرسد به اندازه چند سانت، انواع کرم و لوازم آرایشی به صورتشان مالیدهاند. به یاد جمله دکتر شریعتی میافتی که میگفت: من میتوانم معجزه کنم!!، کافی است یک دستمال به من بدهید تا زیبایی اکثر خانمها را از آنها بگیرم!!. دخترها با تیکهها و متلکهای پسرها مواجه میشوند. اگر پسندیدند که سفیدی دندان نشان میدهند و اگر بدشان آمد که با مقداری بدو بیراه بسنده میکنند!!. معلوم نیست که در آینده ، میخواهیم سر از کجاها در بیآوریم... به نظرتان مقصر این وضع چه کسی یا چه کسانی میتوانند باشند!؟. من؟، شما؟ مسئولین ؟ یا شاید همه !!؟. ممکن است شما با من هم فکر باشید یا نباشید. ولی به نظرم همهی ما به نوعی و در اندازههای مختلف در ایجاد اینگونه معضلهای اجتماعی مقصر هستیم. کم توجهی و تقریباً بیتوجهی به فریضه امربه معروف و نهی از منکر از طرف مردم، کمکاریهای عیان در بخش مدیریت فرهنگی و رویکردهای شبه لیبرالیستی دولت در این بخش و هزار چیز دیگر باعث شده کار به جایی برسد که مخصوصاً جوانان ما از دین، تمایل به دینگرایی و از نشانههای دینداری دوری کنند. به نظر میرسد در این بین وظیفه مسئولین از بقیه سنگینتر است. زیرا آنها ابزار کافی را دارند. ولی متاسفانه شاهد خروجیهایی غیر از آنچه باید باشد هستیم. برای مثال ورزشکاران، هنرمندان و کسانی که به نوعی الگوی جامعه، مخصوصاً جوانان هستند و از ابزارهای قابل استفاده مسئولین در امر گسترش فرهنگ اسلامی میتوانند باشند، با بیتوجهی و بیبرنامگی مسئولین به عاملی برای گسترش فرهنگ بیحجابی، بدپوششی و کلاً به عاملی برای ترویج فرهنگ غربی تبدیل شدهاند. بعد از گذشت 34 سال از انقلاب اسلامی، آقایان هنوز قادر نبوده و نیستند تا شهدامان را، آن هم نه شهدای صدر اسلام!، بلکه شهدای همین روزها، مثل شهید احمدی روشنها را که مطمئناً بهترین الگو مخصوصاً برای جوانانمان هستند را بدون هزینههای میلیاردی فوتبالیستها یا سوپر استارهای سینما، به همراه ناز و اتفارهای آنها، به جامعه معرفی کنند. احساس میکنم بسیاری از مسئولین ذیربط در این قضیه به شکلی در انجام وظایف خود کوتاهی میکنند و هر نهاد، سازمان ، ارگان یا هر دستگاهای با وجود بودجهها و نامهای عریض و طویل، با هزار بهانه مندرآورده این وظیفه را از گرده خود برمیدارد. معلوم نیست این روند تا کی و کجا باید ادامه داشته باشد..
موضوع مطلب : جمعه 91 اردیبهشت 15 :: 11:41 صبح :: نویسنده : گمنام چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی موضوع مطلب : به گل فروشی رفته و سفارش یک دسته گل طبیعی دادم. گل نرگس؛ تو هماره برایم چیز دیگری بوده ای... خورشید غیبت، آفتابا در افول است...
منبع: وبلاگ گاهنامه پنجره موضوع مطلب : چهارشنبه 91 اردیبهشت 13 :: 9:6 عصر :: نویسنده : گمنام
پسر بچه ای که لنگ می زند؛ سکندری می خورد؛ بر زمین می افتد؛ پایش جراحت هم بر می دارد؛ اما باز از گرفتن دست پدر و مادر در خیابانی چنین ناهموار، اکراه می ورزد. مولای من، لجاجتم نه از سر عناد که همه اش تقصیر این جهل جوانی است. مولای من، ببخش. دیشب بد فکر کردم. حالم را که دیدی. تا ننوشتم و آیاتی از قرآن را زمزمه نکردم، آرام نگرفتم. حالم را که دیدی. مثل سیستمی که فایل های حجیم رویش بارگذاری می کنند و هنگ می کند؛ مانده بودم بین بی تصمیمی هایم. ذهنم از هیچ، پر شده بود. پوچی را برای یک لحظه احساس کردم. حالم را که دیدی؛ ببخش اگر لرزان نشستم و زار وگریان بد فکر کردم. آخر تو حالم را دیدی؛ می بخشی ام؟ آقا جان، نمی دانم که امروز می آیی یا نه؟ آقا جان؛ دلم تنگ است و بغض آلودم. می دانم و می دانی که غصه ام از قصه ی تو سواست. اما می دانی که ربط هایی هم دارند. می دانم که هنوز کم است؛ این بغض، هنوز حتی جرقه ای از آتش انتظار حقیقی را در دل نمی افروزد. اما می دانم که می دانی نیتم را و دعایم را و همین بس است. هرچند کم است دربرابر شأن امامت و مقام ولایتت. شرمنده که بیش از این متحول نشدم. انگار نه انگار که در این دو و نیم دهه عمر بی حاصلم، هیچ زنده بوده ام. انگار مرده ای حرف می زند؛ غذا می خورد؛ می خوابد. و چه معجزه گر می شوی اگر تو ای مسیح زمانه، مرده ی من را زنده کنی. شرمنده ام آقاجان؛ که تو باید در انتظار منتظر شدن ما هم بنشینی. خداکند که بیایی؛ آقاجان، دلم عجیب گرفته است؛ حالم را که دیدی؛ عجیب بهم ریخته ام. زنده ام کن با آب حیاتی که عشق می نامندش. شتاب کن مولای من؛ هرچند که من روی لاک پشت ها را در مسیر انتظار، سفید کرده ام آقا جان، اما تو شتاب کن. شرمنده ام آقا، شرمنده ام.
موضوع مطلب : دوشنبه 91 اردیبهشت 4 :: 10:57 صبح :: نویسنده : گمنام کار بدی کرده بود... زود دوید تا دستانم به او نرسد... گرفتمش و گفتم شیطون کجا داشتی فرار می کردی؟ موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها صفحات وبلاگ آمار وبلاگ بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 120586
|
|