گمشده
دوشنبه 91 تیر 12 :: 5:37 عصر :: نویسنده : گمنام کشتی بردهفروشان، ز ره دور عیان است که بر عرشه آن بانوی ملک دو جهان است، بگو فخر زنان است، بگو مادر مولای زمان است، بود منتظر مقدم او بُشر سلیمان که به عنوان کنیزش بخرد، تا ببرد بر ولی قادر منان، حسن عسکری آن یازدهم اختر تابان ولایت، به کف بُشر یکی نامه از آن شمس هدایت، که ز اسرار خدا داشت حکایت، نگه دخت یشوعا چو بر آن نامه بیفتاد، قرار از کف خود داد و ببوسید و روی چشم نهاد و گل لبخند به لب گفت که: این نامه یار است، خطش را خبر از وصل نگار است، سپس گفت که: ای بشر مپندار کنیزم که زده فاطمه گل بوسه به پیشانی و خوانده است عزیزم، شرفم بس که عروس علی و فاطمهام داده خداوند به من این شرف و قدر و بها را. منم از نسل یشوعا که همان دختر شاهنشه رومم، چه بسا ماه و نشانی که ز عزت همه بودند کنیزم، چه بسا سرو قدانی که به محفل همه بودند غلامم، دو پسر عم که مرا شیفته بودند و ز من خواستگاری بنمودند، کشیشان همه انجیل گشودند، یکی را به سر تخت نشاندند، گل و لاله فشاندند، که داماد نگونبخت به کام اجل خویش نگون شد، ز سر تخت شب آمد، به سر دست و قضا چشم مرا بست که در عالم رویا نگه افتاد مرا بر رخ زیبا پسری، نخل شرف را ثمری، صنع خدا را اثری، دیده به ماه رخ زیباش گشودم، ز کفم رفت همه بود و نبودم، که ندا داد رسول مدنی احمد خاتم که: الا عیسی مریم، چه شود دخت یشوعای تو را بر پسرم عقد ببندم، لب حانبخش گشودند، یکی خطبه سرودند و مرا عقد نمودند بر آن شمس ولایت، که عیان دیدم از طلعت نورانی او روی خدا را. چه مبارک شبی بود و چه فرخنده شبی بود، ولی حیف که بیدار شدم، سخت گرفتار شدم، شب همه شب در تب و در تاب شدم، شمع صفت آب شدم، تا که شبی فاطمه آمد ز ره لطف به خوابم، نگهی کرد به چشمان پر آبم، به ادب بوسه به دستش زدم و روی قدمهاش فتادم، ز فراق رخ جانان به شکایت دو لب خویش گشودم که: به دادم برس ای عصمت دادار و دودم، غم دوری گرامی پسرت کشت مرا، فاطمه فرمود: چگونه پسرم پیش تو آید، به تو این بخت نشاید، مگر آیین نصاری بگذاری، به اسلام بیاری سرتسلیم و رضا را. من در آن عالم رویا، لب جانبخش گشودم، به خدا و به رسول و به علی بود درودم، چو شهادت به لب آوردم و اقرار نمودم، گل لبخند به گلزار رخ فاطمه دیدم، که گشود از کرم آغوش و مرا در بغل خویش گرفت و به رخم بوسه زد و گفت: از امشب تو عروس منی ای پاکیزه سرشتم، به تو تبریک که هر شب پسرم پیش تو آید، من از امشب همه شب لاله ز باغ رخ او چیدم و در خواب ورا دیدم و تا داد مرا وعده دیدار، که در سلک کنیزان ببرم روی به بیتالحرم یار، خوشا حال تو ای بشر، که مامور شدی از طرف حجت دادار، بر این کار، منم همسر آن نور دل احمد مختار، کز آن سید ابرار، بیارم به جهان منتقم خون تمام شهدا را. چارده شب چو گذشت از مه شعبان، مه عترت، مه قرآن، چه مبارک سحری بود، بگو نخل ولا را ثمری بود، بگو بحر کرامت گهری داشت، بگو شمس ولایت قمری داشت، بگو نرگس زهرا پسری داشت، بگو مصلح کل بشری داشت، جهان دادگری داشت، خبر ز آمدن حجت ثانی عشری داشت که شد دیده نرگس دل شب باز ز رویا به دو صد ناز، وضو ساخت و استاد سحرگه به نماز شب و آیات خدایش به لب افتاد، به تاب و تب و از درد گل انداخت، عذارش ز کف افتاد، قرارش صلوات ملک از اوج فلک گشت نثارش، به رخش جلوه بدر و به لبش سوره قدر و نفسش کرد معطر همه امواج فضا را. ناگهان دید حکیمه که شد آن حجره، پر از شوق و شعف و شور، روان گشت حضور قمر برج ولایت، حسن عسکری آن مهر فروزان هدایت، به ادب گفت که: ای جان دو عالم به فدایت، شده در پرتو انوار نهان نرجس پاکیزه لقایت، گل لبخند حسن باز شد و گفت که: ای عمه پاکیزه سرشتم، گل خوشبوی بهشتم، به ادب رو به سوی حجره نرجس گل زهرا ثمرم همسر نیکو سیرم، سر زده قرص قمرم، یافت ولادت پسرم، آمده نور بصرم، رفت حکیمه به سوی حجره نرجس، نگه افکند به خورشید رخ حجت سرمد، گل نورسته احمد، مه اثنی عشر آل محمد، لب جانبخش گشوده، سخن از وحی سروده، به لبش نام خداوند و رسول و علی و حضرت زهرا و حسین و حسن و باز علی باز محمد پس از آن جعفر و موسی و رضا گفت، محمد و علی گفت، سپس نام ز خود برد، ندا داد به هر نسل و زمان اهل ولا را. ندا داد منم مهدی موعود، منم حجت معبود، منم مصلح عالم، منم منجی عالم، منم وارث پیغمبر خاتم، منم حجت سرمد، منم عبد موید، منم حیدر و احمد، منم نجل محمد، منم آن منتقم خون خدا، طالب خون شهدا، زاده مصباح هدی، صاحب عمامه پیغمبر و تیغ علی و چادر زهرا، جگر پاک حسن، جامه خونین حسین، دست اباالفضل علمدار، منم وارث پیشانی بشکسته زینب، آن روز که از پرده غیبت به در آیم به سوی کعبه بیایم، برسد بر همه خلق ندایم که: من ای منتظران مهدی موعود شمایم، پس از آن ره به سوی شهر مدینه بگشایم حرم فاطمه را بر همه عالم بنمایم، کنم آغاز از آنجا سفر کرب و بلا را، گل احمد، گل زهرا، گل نرگس، گل امید حسن، یوسف زهرا، ولیالله معظم، در دریای کرامت، قمر برج امامت، ز خداوند و رسولان و امامان و همه منتظران بادا سلامت، همه مشتاق پیامت، همگان منتظر صبح قیامت، تو شه ارض و سمایی، تو فقط منتقم خون خدایی، تو امید دل مایی، حجرالاسود و هجر و حرم و زمزم و مسعی و صفا، مروه همه چشم به راهت، همه مشتاق نگاهت، چه شود تا که ببندی به حرمت قامت و با نغمه قدقامتت آید عیسی مریم که به تو روی نیاز آرد و پشت سر تو با نماز آرد و فریاد «انا المهدیات» از خلق برد هوش، جهان جمله شود گوش، الا کوه فراقت به سر دوش، شود تا که کنم شهد وصال از دو لبت نوش، دعا کن که دعاها به اجابت برسد بهر ظهورت، تو بیایی، تو بیایی، گره از کار فرو بسته عالم بگشایی، تو بیایی، تو بیایی، که دل از عالم و آدم بربایی، تو بیایی که کنی زنده ز نو دین رسول دوسرا را. به خدا ای پسر فاطمه تنها نه حرم منتظر توست، عرب تا به عجم منتظر توست، به خون پسر فاطمه سوگند که بر گنبد زرین حسین بن علی سید احرار، علم منتظر توست، نه اسلام که ابناء بشر منتظر توست، زمان منتظر توست، جهان منتظر توست، نبی منتظر توست، علی منتظر توست، بیا فاطمه بیش از همگان منتظر توست؛ حسین و حسن و هفتاد و دو تن منتظر توست، خدا را خدا را، که آن گنبد ویران شده و قبر پدر منتظر توست، بیا ای شرف شمس رسالت، به خداوند قسم دیر شده صبح وصالت، همه چشماند چو «مثیم» که بیایی و ببینند به مرآت رخت آیینه پنج تن آل عبا را.
موضوع مطلب : غمی که آمده در سینه ام ، ارادی نیست موضوع مطلب : شنبه 91 تیر 10 :: 10:52 عصر :: نویسنده : گمنام تقیدیم به حضور سبز حضرت دوست : اکنون پشت پنجره ( به انتظار ) نشسته ام ، تمام بغضهای دلم را در گلویم نگه داشته ام ، تمام سعیم را می کنم که باران نشوم اما .... ، اما عطر و رایحه پیراهن تو ( حضور تو ) ، تمام معادلات جهان را برهم خواهد زد . چگونه در زیر پاهایت خم نشوم ؟ ( وقت حضورت ) در این هنگام ناگهان تمام صداهای عالم در گلویم خواستار فریاد می شوند ، بغضم می شکن و فریاد میزنم : یا مهدی(عج) موضوع مطلب : شنبه 91 تیر 10 :: 10:38 عصر :: نویسنده : گمنام یک من باشم و یک شما . . . یک من باشم و یک شما و دنیا نباشد . . . اصلا مگر میشود شما باشید و دنیا نباشد ؟ یک من باشم و یک شما یک من باشم و یک شما و من هیچ نداشته باشم . نه مگر میشود شما باشید و من هیچ نداشته باشم ؟ یک من باشم و یک شما همین بس است برای اینکه من همه ی (یک) های دنیارا داشته باشم . . . آقای جوان ِ من . . من یاد گرفته ام که باید کمی شبیه شما در جوانی _آقا_شد باید شبیه شما مطیع ولایت شد بایددر راه اطاعت . . .شبیه شما . . .گاهی . . .خیلی تشنه شد . . . باید شبیه شما گاهی به مولا گفت : تشنه ا م . . .استعانت طلبید . .. . . . راستی شما هم این ها را از یک آقای جوان آموختید . . . نه ؟ شنیده ام جانتان به جان ابالفضل(ع)بسته بوده . . . من یاد گرفته ام . . . باید کمی شبیه شما غُرید . . . جنگید . . . باید کمی شبیه شما در خون تپید . . . باید شبیه شما آیینه شد باید شکست بای زمین و زمان را آیینه کاری کرد . . . من یاد گرفته ام شور ِ جوانی یعنی صوت ِ اذان ِ دلربای هاشمی من آموخته ام جوانی کردن یعنی اسماعیل شدن . . . من فهمیدم غرور ِ جوانی یعنی نگذاری تا هستی صدای هل من ناصر ولی . . . به آسمان برسد من فهمیدم احساس ِ جوانی یعنی یک روز پسری به پدری بگوید :بی طاقتم . . .آبی هست ؟ و پدری . . . در دهان جوانش . . لعل بگذارد . . . آقای جوان ِ من . . . من فهمیده ام تا یک من باشم و یک شما . . . همه چیز هست . . . میشود کمکم کنید . . . یک من باشم و . . .یک شما . . .؟! ------------------------------ عیدتون خیلی مبارک... خیلی
موضوع مطلب : چهارشنبه 91 تیر 7 :: 12:45 عصر :: نویسنده : گمنام
موضوع مطلب : یک وقتی به خودت می آیی می بینی چقدر عقب مانده ای از دیگران
آقا جان این همه زخمهای کهنه و تازه دعوای دردش تو هستی...
بیا ای عزیز زهرا(س)
موضوع مطلب : دوشنبه 91 تیر 5 :: 8:10 عصر :: نویسنده : گمنام نمی دانم ا مــ ر و ز چشمـانـ.ت این چنین ایهام دارد.. یا مـ.ن تواناییِ د یــ ر و ز م را از دست داده ام...
موضوع مطلب : جمعه 91 تیر 2 :: 7:46 عصر :: نویسنده : گمنام هنوز دلم تنگ نگاهی است که نمیدانم کی نصیبم می شود موضوع مطلب : حاج حسین، چرا غمین نشسته ای؟ مگر می دانستی پس از شما چه بر سر ایران خواهد آمد؟ آیا خبر داشتی چه بر سر آرمانهایتان خواهد آمد؟ نمی گویم خوشا به حالت که رفتی و ندیدی، چرا که حاضرید و ناظر، می بینی چه بر سر خون بهایت آورده اند؟ موضوع مطلب : جمعه 91 خرداد 26 :: 11:45 صبح :: نویسنده : گمنام جمکران رونقی دگر دارد موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها صفحات وبلاگ آمار وبلاگ بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 120616
|
|